عکس برنج و مرغ
فاطمه
۳۱
۹۱۸

برنج و مرغ

۴ خرداد ۹۹
از لحاظ ظاهری برعکس خواهرم و برادرم به شدت شبیه مادرم بودم و همین باعث شد پدرم بیستر ازم فاصله بگیره و دوستم نداشته باشه.آخه بابا معتقد بود بچه هاش باید حتما شبیه خودش باشند هم از لحاظ اخلاقی هم از لحاظ ظاهری اما من شبیهش نبودم.
از بچگی چیزی به یاد ندارم جز محبت و توجه مادرم که هیچ وقت تمومی نداشت.همیشه دوستم داشت و بهم محبت میکرد.حتی اگه با بچه های تو کوچه دعوام میشد و تقصیر کار بودم حمایتم میکرد و اجازه نمیداد کسی بهم بد نگاه کنه.در واقع مامان جور بداخلاقی و بی توجهی بابا رو هم میکشید و همه سعیشو میکرد که من احساس تنهایی نکنم.هر چقدر بزرگتر میشدم بیشتر محیط اطرافم رو میشناختم و میدیدم.ماتو خونه ننه خانم زندگی میکردیم با یکی از عمه هام و دو تا از عموهام.تو اون جمع به اون بزرگی من کوچکترین بچه بودم و کسی بهم توجه نمیکرد.
شبها بابام که میومد میپریدم بغلش و خودمو لوس میکردم اما اون با تلخی و تندی جوابم رو میداد و رو میکرد به مامان و میگفت:این توله سگ چرا نخوابیده.من حوصله سر و صدا و گریه بچه رو ندارم بخوابونش.با اینکه بچه بی سر و صدایی بودم.زمان به سرعت میگذشت و من یک بچه شش ساله بودم با اینکه سن کمی داشتم خیلی باهوش بودم ومدام راجع به همه چیز از برادر بزرگترم و مادرم و حتی پسر عموهام سوال میپرسیدم.آرمان برادر بزرگترم مثل مادرم همیشه با صبر و حوصله جوابم رو میداد و هیچ وقت نه تحقیرم میکرد و نه پسم میزد.خواهرامم تا جایی که میدونستن جواب میدادن و اگر هم نمیدونستن از بقیه بپرسم.زندگیم خوب و بد میگذشت فقط تنها چیزی که آزارم میداد و دیگه تو اون سن و سال میفهمیدمش رفتارای بابام باهام بود.بابام برام یک قهرمان و یک موجود دست نیافتنی بود که من میخواستم کنارش باشم اما هرچقدر سعی میکردم کمتر بهش میرسیدم و میتونستم کنارش باشم.برعکس مامان اجازه میداد تو کارها کمک کنم و وقتی تو خونه هستم تو کارهاش باهاش همکاری کنم بابا هر وقت میرفتم سمت کاری باصدای بلند یک نفر از اعضای خونه رو صدا میکرد و میگفت:یکی بیاد این کار رو انجام بده حالا رامین همه جارو به گند میکشه برو کنار بچه....کی به تو گفته میتونی کار کنی.
یادم میاد شش سالم بود و مامان ازم خواست برم از توی آشپزخونه توی حیاط و ظرف دوغ را بیارم.وقتی اومدم از اتاق بیام بیرون بابام خطاب به خواهرم گفت:تو برو بیار.حالا این میندازه همه چیز رو خراب میکنهمامان بهم لبخند زد و گفت: نه برو مادر جون
با حرف بابام دلم شکست و چشمام پر از اشک شد اما با لبخند مامان انگار جون تازه گرفتم و بلند شدم و رفتم.نمیدونم چرا حرف بابا باعث شده بود انقدر اضطراب بگیرم.پارچ دوغ رو برداشتم و بگشتم سمت اتاق.دم در اتاق که رسیدم صدای بابا رو شنیدم که با مامان دعوا میکرد که تو چقدر احمقی که کار به این میگی،این دست و پا چلفتیه....نمیدونم چی شد که وقتی خواستم برم تو اتاق پام به در گیر کرد و ظرف دوغ روی فرش وارونه شد.بلند شدم و زدم زیر گریه.مامان دوید سمتم که مطمئن بشه اتفاقی برام نیفتاده اما دیرتر از بابام رسید و من زیر مشت و لگد بابا سیاه و کبود شدم و از درد به خودم پیچیدم
...